محل تبلیغات شما



دقیقا از آخرین باری که همدیگر را دیدیم نه بگذار کمی بیایم اینورتر از آن شبی که تورا از دور در لباس سفید عروس دیدم که چشم آسمان کور همچون ستاره ای زیبا قدم ور میداشتی، راستش باید خیالم راحت میشد که خوشحالی. دقیقا از بعد همان شب فراموشی ات را استارت زدم. شاید فراموشی واژه درستی نیست، نمیدانم همان استارت زندگی بعد از تو بهتر است. بالاخره استارتش را زدم. اما امان از دختران این شهر همه اشان یادشان آمده بود از آن شب به بعد لاک بزنند یا چقدر حس میکردم تورا
براي تو مينويسم در اين روزهاي سخت در اين وانفساي اميد كه بعد از خدا اگرتونباشي محال ميشود. شبيه پرنده ي گم كرده مسيرم كه به هرسو بروم جهانم بي رنگ است مگر در مدار تو پرواز كنم . پرنده اي كه اين روزها خسته بال ميزند ارام بال ميزند اما تمام مسير را به شوق تو ميپرد . اگرچه دوري ،اگرچه ديدارت سخت شده و اگرچه هزار مشقت در مسيرم ميبينم اما ارامش وجودت ،حلاوت نگاهت ،هيجان قلبت و اطمينان اغوشت مرااز هر سختي ميرهاند .
گیسوانت را در باد رها می کنی و من ماتِ زیباییت می شوم ، مدتهاست که دارمت اما هنوز بی قرارت می شوم . اینجا عشق چشمه ی جوشانیست که هر دم می جوشد و نمی تواند کوهِ عاشقانه هایمان را سیراب کند ، در خیال خود می نشینم و تو در من رهایی ، زلفِ چشم نوازت را می بافم و چه لذتی دارد این رهاییِ تو در دستان من ، حتی اگر در رویا باشد ، من هر روز را با تو و برای تو می سازم . باد می وزد و مرا به سوی دنیایِ واقعیِ با تو بودن هُل می دهد ، مرا به عاشقانه هایمان دعوت می کند و
کوچه پس کوچه های روزهای کودکی ام پر شده بود از یاد و رد پای غریبه ای غریبه ای که طرح لبخند مرا به دست پنجره های باز رو به افق های دور دست و سکوت می دمید در فرداها فرداهایی که منتهی بود رو به آسمان و قدم های تو در پیچک و خاطره ها من، خنده ی قاصدک را آرزو کردم برای حرف های غریبه غریبه ای که از نگاهش می توان رسید به زیبایی بوی آقاقیا که تمام حواس و سرچشمه ی وجودش از عشق دم می زند و همسفر جاده های سرد می شود تا بوسه ها بمیرند قافیه ها مرد شوند و از دوری و
همیشه یک چیز کم است که تا مغزِ استخوانت پیش می‌رود، فرو میرود و لبریز می شود اما جای خالی اش همیشگی ست. همان یک چیز کم است تا نگذارد خوشبختی را درک کنی. حسرتِ یک آغوش، آرزویی بر باد رفته، رویایی به بن بست رسیده، و عطرِ کَسی که دیگر نیست و نمی‌تواند باشد. آه همیشه یک چیز کم است، تا بی اختیار، اَشک از چشمانت جاری شود. یک چیز کم است آری، که تا مغز استخوانت فرو میرود فرو میرود و به چیزی نمی رسد پر نمیکند جای خالی اش را.
سرم به کار خودم بود. زیر سقفی که سایبان خنک داشت. داشتم زندگیم را آرام آرام قدم می زدم. من قبل از تو هم شب ها گریه می کردم، قبل از خواب و قبل از فرو بستن چشمانم. ولی نمی دانستم برای چه؟ برای که؟ همیشه بالشم تر بود از شبنم صبح گاهی . صبح دمید، یک روز آرام دیگر سرم را از روی بالش برداشتم. بسان همیشه ، شبنم نشسته در گونه هایم را با کف دستانم لمس کردم و بوئیدم . سرد بود و چیزی کم داشت. نمی دانم ، کاش می خوابیدم .
زیبا جان؛ پس چطور می توانم خوشحالت کنم، اگر نتوانم برایت شمع روشن کنم. روی میزی که دسته رزی قرمز در گوشه ی آن به سمت تو در انتظار است. اگر نتوانم با انگشتانم خستگی پیچیده بر تار موهای زیبایت را بزدایم، پس به چه دردی می خورم. من همیشه درگیر این محدودیت ها و دیوارهای استوار شده در مسیر احساس بودم که با دستهای بی رحم عقل اَلَم می شوند. دوست دارم در یک عصر تیر ماهی، کمی مانده به خداحافظی خورشید، کنار میزی باشم که نشستی.
پاییز را صدا می‌زنم تکه‌های شکسته‌ام را از آخرین دیدار رها می‌کنم روی برگ‌ها باد سرنوشت خویش را در آغوش می‌گیرد ماه خاطراتمان را دوره می‌کند اما هیچکس نمی‌داند من همرنگِ کدامین واژه خیس اندوهم که کاسه‌ی روزهایم شکسته از تکرارهاست کیست که باور کند هنوز موهای تو را به دور از دلتنگی هر شب شانه می‌کنم در خیالم و تا به خودم می‌ آیم باز پاییز را صدا می‌زنم.

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها